سوفیاسوفیا، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 23 روز سن داره

تقدیم به دخترم سوفیا

فروردین 91

به نام او سلام دختر بی همتای من می دونم با هیچ کلامی نمی توانم این همه تاخیرم رو جبران کنم از اون شروع می کنم دخترم آخرای اسفند 90 با مامان تصمیم گرفتیم بریم مسافرت  قرار بر این شد که با ماشین بریم تهران و برای اینکه مصافت زیاد بود شما و مامان هاجر با پرواز رفتید و چند روز بعد هم من و مامان راهی شدیم . یک هفته از هم دور بودیم و من و مامان برای دیدنت بی تاب شده بودیم. صبح زود حرکت کردیم و بعد از ظهر رسیدیم تهران وقتی رسیدیم خونه مامان هاجر و شما رو دیدیم اول اومدی توی بغل من و یه سیلی محکم زدی توی صورتم و بعد اومدی تو بغل مامان و مامان رو هم زدی این حرکت رو بارها و بارها تکرار کردی .شاید ...
21 ارديبهشت 1391

پایان سال 1390

به نام او كه ثانيه هاي زندگيت را رقم مي زند سلام بابا خوبي دخترم از اينكه سال 90 رو در كنار تو به پايان مي رسانم خيلي خوشحال هستم ممنونم بابا از اينكه اجازه دادي در كنارت زندگي كنيم از اينكه با هر لبخندت به ما شادي بخشيدي از اينكه در كنارت به ما آرامش را هديه كردي من فداي اون چشمات بشم كه شيطنت ازش مي باره دختركم من حدود سه سال پيش دو تا فيل بزرگ چوبي خريدم كه خيلي دوسشون داشتم دو هفته پيش شما در حال بازي بودي كه روي فيلها افتادي و صورتت زخم شد و با تمام وجودم دوست داشتم فيلها رو خرد كنم و از خودم عصبي بودم كه چرا اونها رو از تو دور نكردم. مامان هر ساعت صورتت رو نگاه مي كرد و غصه...
28 اسفند 1390

دختر لوس بابا

به نام او  سلام دخترکم خوبی مهرب انم اول از هر چیز منو ببخش که کمی فاصله بین نوشته ها وجود دارد محل کارم عوض شده و به اینترنت دسترسی ندارم .وقتی هم که خونه هستم یا درگیر دانشگاه هستم و یا درگیر بازی کردن باشما دخترکم هستم . همه می گن دخترها خودشون رو اوس می کنن ولی من این رو احساس نکرده بودم . تا اینکه چند روز پیش لوازم آرایش مامان رو از روی میز برداشتی و من از شما گرفتم و کمی بهت اخم کردم تو هم تو چشمام نگاه کردی و آروم آمدی جلو و منو بوسیدی و تو آغوشم جا گرفتی. البته مامان منو دعوا کرد که چرا با تو اینجور بر خورد کردم ولی من قصد نداشتم که تو رو دعوا کنم ولی کاری که تو کردی احساس کردم چ...
17 اسفند 1390

من و دخترم سوفیا

به نام او سلام دخترم من فدای ثانیه به ثانیه زندگیت بشوم که وقتی تو رو کنار خودم حس می کنم  آرامشی بی نهایت زیبا را تجربه می کنم از وقتی از تهران برگشتی تمام وقتم را در خدمت تو هستم. خیلی ملوس شدی بابا با هم کلی بازی می کنیم و شما پایان هر بازی خنده زیبایت را نثار من می کنی صبح که از خواب بیدار می شی اول کلی ورزشت می دم و بعد شربت ویتامینه را به شما می دم.و بعد پدر و دختر با هم صبحانه می خورند بعد من ظرفها رو جمع می کنم و عملیات شستشوی ظرفها شروع می شه. بعد پوشاک شما رو عوض می کنم  و بعد کلی با هم  بازی می کنیم. قبل از نهار شما کمی استراحت می کنی و من فرصت پیدا می ک...
28 بهمن 1390

پایان دلتنگی

به نام او سلام نفسم سلام عمرم خوبی بابا ممنونم بابا که با حضورت به من جانی دوباره بخشیدی و اجازه دادی دوباره حضورت را حس کنم. روز سه شنبه قرار بر این شد که شما با خاله زهرا( خاله بابا ) برگردی. مامان هاجر یه مقدار کار داشت و آمدنش با کمی تاخیر می باشد.  من هم گرفتار دانشگاه بودم  البته بابا اگر خاله زهرا تهران نبود تمام گرفتاریهایم را فراموش می کردم و خودم راهی می شدم برای آوردنت. با خاله راهی فرودگاه شدی و ما هم اینجا برای دیدنت بال بال می زدیم. وقتی فهمیدم پرواز تهران کنسل شده پرو بالم ریخت و می بایست تا فردا صبر می کردم. چهارشنبه ساعت ۱۱:۳۰پرواز شما بود .صبح چهارشنبه ت...
21 بهمن 1390

باز هم دلتنگی

بنام او که به من چشم داد تا تو رو ببینم سلام آرام جانم اجازه بده بابا تا اول از هر چیزی  بغض دلم را فریاد بزنم خداااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا اااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا دلم برای دخترم تنگ شده. احساس خفگی می کنم بابا از اینکه بغضم و غمم را درون خودم ریختم  و دم نزدم از چی می تونم شکایت کنم؟ از کی ؟ وقتی خودم باعث این همه دلتنگی هستم به کی شکایت کنم؟ الان ۲۰ روز هست که من روی ماه...
6 بهمن 1390

سوفیا زندگی بابا

به نام او که تو را به من هدیه داد سلام دخترم خوبی گلم الان که در حال تایپ کردنم در محل کارم هستم و دلم خیلی برات تنگ شده هر ثانیه که از تو دور می شوم احساس دلتنگی در وجودم بی داد می کنه دخترکم بزرگ شدی راه رفتنت خیلی بهتر شده.بدون  کمک راه می روی و هر زمان که به زمین می خوری خودت بلند می شوی و مجدد راه می روی. شیطونی که نگووووووووووووو اجازه نمیدی کمی به درسم برسم. تا کیف رو باز می کنم تو رو کنارم حس می کنم و آماده برای حمله کردن به جزوه های  بی زبان من هستی . من هم مجبورم زمانی که خوابی با عجله درس بخوانم و تو هم این رو حس کردی و زود از خواب بیدار می شوی.فکر کنم با این ...
12 دی 1390

مسواک زدن دخترم

به نام او که خالق مهربانیست سلام دخترکم خوبی بابا منو ببخش که دیر به دیر می نویسم.درگیر امتحانات هستم بابا همیشه شنیدم که دختر ها خودشون رو برای باباها لوس می کنند و من هم بی صبرانه در انتظار حس کردن این حرکات بودم  تا اینکه الان مدتی است که با تمام سلولهای بدنم دارم حس می کنم که چطور بابا رو داری خر می کنی اخه بابا به من رحم کن .قلب من گنجایش این همه شادی رو نداره . وقتی چیزی می خواهی و برای به دست آوردنش به من نگاه می کنی یاد نقش گربه تو فیلم شرک می افتم .یه جور نگاه می کنی که من بی اختیار خرت می شم و اون کار رو برای تو انجام می دم. من فدای نگاهات بشم نفسم وقتی می خوابی آرامش  ...
3 دی 1390

سوفیا و فداکاری بابا

به نام او که مدیر است و مدبر سلام دخترم می بینی بابا روزها چه زود سپری می شوند روزها سپری می شوند و تو با گذشت هر روز مرا بیشتر حیران و دیوانه خود می کنی هیچ وقت فکر نمی کردم عشق و علاقه به فرزند به این شکل بدون مرز باشد هر چقدر بزرگتر می شی بیشتر راههای دیوانه کردنم را یاد می گیری من فدای اون کلمات نامفهومت بشم که وقتی می زنی زیر آواز من دیوانه تر از همیشه می شم. از صبح وقتی از خواب بیدار میشی تا زمانی که بخوابی یک لحظه هم به خودت استراحت  نمیدی و ما را هم به دنبال خودت راهی این گردش می کنی. تنها کسی که اشک تو رو در میاره دختر خاله بد جنست تینا خانم هستش که با فریادهای کودکانش و ...
19 آذر 1390

ورود دخترم

به نام آفریننده انسان سلام دخترم خوبی نفسم روز پنج شنبه ساعت ۸ احساس کردم جانی دوباره گرفتم،احساس کردم تمام دلتنگیهام مرا رها کردند. من فدای اون چهره مهربانت بشم که وقتی دیدمت با تمام وجودم دوست داشتم فریاد بزنم اولش  کمی غریبی کردی ولی بعدش به من اجازه دادی بودنت را احساس کنم ای جان بعضی وقتها می ترسم احساسم را بیان کنم .ترس از اینکه نتوانم بزرگی و زیبایی احساسم را آنچه که هست بیان کنم. بزرگ شدی دخترم و کمی هم لاغر توی این چند روز کلی با هم بازی کردیم و من استخر توپ شما را آماده کردم و شما هم بازی کردن درون استخر توپ را دوست داری هنوز توی راه رفتن تنبلی می کنی. برای ایست...
29 آبان 1390