سوفیاسوفیا، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 21 روز سن داره

تقدیم به دخترم سوفیا

پایان دلتنگی

1390/11/21 8:40
نویسنده : اهورا
302 بازدید
اشتراک گذاری

به نام او

سلام نفسم

سلام عمرم

خوبی بابا

ممنونم بابا که با حضورت به من جانی دوباره بخشیدی و اجازه دادی دوباره حضورت را حس

کنم.

روز سه شنبه قرار بر این شد که شما با خاله زهرا( خاله بابا ) برگردی.

مامان هاجر یه مقدار کار داشت و آمدنش با کمی تاخیر می باشد.

 من هم گرفتار دانشگاه بودم  البته بابا اگر خاله زهرا تهران نبود تمام گرفتاریهایم را فراموش

می کردم و خودم راهی می شدم برای آوردنت.

با خاله راهی فرودگاه شدی و ما هم اینجا برای دیدنت بال بال می زدیم.

وقتی فهمیدم پرواز تهران کنسل شده پرو بالم ریخت

و می بایست تا فردا صبر می کردم.

چهارشنبه ساعت ۱۱:۳۰پرواز شما بود .صبح چهارشنبه تماس گرفتم و مامان هاجر گفت برف

شدیدی در حال ریزش است و من تمام وجودم را ترس از کنسل شدن پرواز فرا گرفته بود.

بلاخره با یک ساعت تاخیر پرواز انجام شد.

من از ساعت یک تو فرودگاه در انتظار دیدنت بودم و چه زمان برای من سخت می گذشت

وقتی تو رو توی آغوش خاله دیدم مثل همیشه با احتیاط آمدم جلو

آخه بابا می ترسیدم باز منو نشناسی

وقتی نگاهت کردم تمام وجودم تو را می خواست .آرزو می کردم که من رو به یاد بیاوری.

وقتی چشمان مهربانت مرا دید با یک خنده مرا مهمان اشکهایم کردی

وقتی آغوشت را باز کردی من دیگر اختیار کنترل اشکهایم را نداشتم .

خوشحال بودم که مرا شناختی.

وقتی تو را در آغوش خود حس کردم دیگر آرزویی نداشتم که از خدا بخواهم

چقدر بزرگ شدی بابا

رفتارهات عوض شده بود و هر تغییری که در تو می دیدم از خودم بیزار می شدم که چرا

این همه دوری ........

اوج بیزاریم زمانی بود که وقتی خاله را رسوندم خانه و خاله خداحافظی کرد تو برای رفتنش

بی تابی می کردی و اشکهایت باعث شد از خودم متنفر بشم.

بابا

به خداوندی خدا توی اون لحظه از درون خرد شدم.از اینکه کنارم بودی و برای نبود دیگری

اشک می ریختی

می دونم بابا حق ندارم گلایه کنم  ......

ای جانم به اون دویدنت و بازی کردنت و خودت رو لوس کردنت

احساس می کنم خیلی بزرگ شدی و دیگه خیلی راحت می شه با تو بازی کرد

خانم بودی و خانم تر شدی

مامان هاجر

سپاس فراوان از این همه زحمتی که برای دخترم کشیدی

دستان مهربانت را می بوسم

........................................................................................................................

سلام مامان

منو ببخش که خیلی کم می نویسم

همش تقصیر این بابای بدجنس شماست

مامان فدات بشه

نبودت خیلی برای من سخت گذشت و هر ثانیه نبودنت را با تمام وجودم احساس می کردم

حداقل بابا وقتی دلش می گرفت با نوشتن کمی آرام می شد ولی من با چه چیز می توانستم

 کمی آرام بشوم.

وقتی از سر کار آمدم  تمام وجودم چشم شده بود برای دیدنت

وقتی تو رو دیدم مثل فرشته ها پاک و زیبا در خواب بودی و من به راحتی توانستم با در اغوش

کشیدنت بوی تنت را حس کنم

خدا را شکر من مثل بابا ترس این رو نداشتم که منو نشناسی و با من غریبی کنی

هر زمان که از من دور بودی با دیدنم مرا مهمان آغوش مهربانت کردی و اینجا بود که چهره

بابات دیدنی بوددددددددددددددددددددددد

دخترم

من و بابا رو ببخش

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)