سوفیا زندگی بابا
به نام او که تو را به من هدیه داد
سلام دخترم
خوبی گلم
الان که در حال تایپ کردنم در محل کارم هستم و دلم خیلی برات تنگ شده
هر ثانیه که از تو دور می شوم احساس دلتنگی در وجودم بی داد می کنه
دخترکم
بزرگ شدی
راه رفتنت خیلی بهتر شده.بدون کمک راه می روی و هر زمان که به زمین می خوری خودت
بلند می شوی و مجدد راه می روی.
شیطونی که نگووووووووووووو
اجازه نمیدی کمی به درسم برسم.
تا کیف رو باز می کنم تو رو کنارم حس می کنم و آماده برای حمله کردن به جزوه های
بی زبان من هستی .
من هم مجبورم زمانی که خوابی با عجله درس بخوانم و تو هم این رو حس کردی و زود از
خواب بیدار می شوی.فکر کنم با این کارهائی که تو می کنی تصمیم داری این ترم من رو
کله پا کنی.
امروز با خودکار روی دستت ساعت کشیدم.هر بار می گفتم بابا ساعت چنده شما هم به
ساعت روی دستت نگاه می کردی.
بابا فدای لحظه به لحظه زندگیت بشه
چند روز پیش هم رفتیم خونه مامان بزرگ زینت و عمو سروش کلی از شما عکس گرفت.
حدود هفت سال پیش
مامان بزرگ هاجر به نیت بچه من ومامانی کلی بافتنی بافته بود ولی
اون موقع هر کاری کردم به ما ندادش و می گفت هر زمان فرزندتون به دنیا اومد تحویل
می دم.
گذشت تا تینا دختر خاله زیبا و کیان پسر خاله مریم به دنیا آمدن و من هم مثل عقاب
چشم تیز کردم که خدائی نکرده تیکه ای از این بافتنیها رو تن این دو نفر ببینم و خدا رو
شکر که ندیدم.بعد از اینکه شما به دنیا آمدید من مرتب سراغ بافتنیها رو می گرفتم تا امروز
بلاخره طلسم شکسته شد و از این شاهکار هنری پرده برداری شد.
حقا که برازنده تن شما بودند و چهره زیبای شما به آنها زیبائی دو چندان داده بود.
مامان هاجر
از تمام زحماتی که در حق فرشته زیبای من می کشی بی نهایت سپاسگزارم
تصاویر دخترم در ادامه مطلب
سوفیا و بابا