باز هم دلتنگی
بنام او که به من چشم داد تا تو رو ببینم
سلام آرام جانم
اجازه بده بابا تا اول از هر چیزی بغض دلم را فریاد بزنم
خداااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
اااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
دلم برای دخترم تنگ شده.
احساس خفگی می کنم بابا
از اینکه بغضم و غمم را درون خودم ریختم و دم نزدم
از چی می تونم شکایت کنم؟
از کی ؟
وقتی خودم باعث این همه دلتنگی هستم به کی شکایت کنم؟
الان ۲۰ روز هست که من روی ماهت رو ندیدم.
آره بابا تو الان تهران هستی و من اینجا برای یک لحظه دیدنت پر پر می زنم.
مامان هاجر رفت تهران و تو رو با خودش برد تا من هم امتحانم که تمام شد بیام تهران و
شما را بر گردانم.امروز آخرین امتحانم رو دادم و دارم لحظه شماری می کنم که تو رو ببینم
خیلی خسته هستم.....
از خودم عصبی هستم بابا
یک هفته پیش شما سر ما خوردی و من نبودم که پروانه وار دورت بگردم بابا
هر روز که تماس می گرفتم و صدای پر از دردت رو می شنیدم دلم ریش ریش می شد
خدا رو شکر با مراقبتهای مامان هاجر بهتر شدی ولی بابا من هنوز پر از دردم...
هر بار که از تو دور می شم خودم رو نفرین می کنم
دیگه کم آوردم بابا
همین حال و احوال را مامانی هم داره بابا
روز سه شنبه رفتی خونه خاله زیبا( خاله بابا) و فرداش هم رفتی خونه خاله فیروزه
و من هم از دختر خاله ام خواهش کردم که از شما عکس بگیره و برام ایمیل کنه.
وقتی عکسهای تو رو دیدم اشک تو چشمام حلقه زد.بزرگ شدی بابا و خانم تر از همیشه
موهای قشنگت رو هم کوتاه کردی و من جا خوردم
آخه قرار بود دست به موهای نازت نزنیم.
مامان هاجر گفت چون موهای قشنگت تو چشمات می رفت مجبور شده که کوتاهش کنه
و من هم به اجبار قبول کردم.
سوفیا
منو رو ببخش بابا
منو ببخش که دور از تو هستم
بی نهایت ترین ، بی نهایتی برای من دخترم
تصاویر دخترم در ادامه مطلب
این هم تصاویری که مامان دو ساعت قبل از رفتنت به تهران گرفت