سوفیاسوفیا، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 23 روز سن داره

تقدیم به دخترم سوفیا

منو ببخش بابا

به نام او   سلام نفس بابا خوبی دخترم جون بابا این بار تاریخ قبلی نوشته های من رو بااون چشمان زیبایت مرور نکن اگر دوست نداری شرمندگی بابا رو ببینی نگاه نکن می دونم زمان زیادی گذشته از این خوشحالم بابا  که دوستان زیادی نگران حالت بودن و من به جای شما از همه دوستان تشکر می کنم برای نوشتن دلم تنگ شده بود خدا رو شکر می کنم که دوباره این توان را به من داد تا برایت بنویسم خوب تو بگو دخترکم از کجا شروع کنم اول از شیرین زبونیت بگم که نسبت به دو ماه قبل خیلی بهتر شده ولی نه در حد ایده ال ولی هر کلامی که بیان میکنی قند دل بابا از شنیدنش آب میشه مامان زینت می خواد بره مسافرت و همین امر با...
31 خرداد 1392

این روزها ....

  اين روزها....   به نام او   سلام دختركم خوبي بابا در سال جديد يه اتفاق خوب افتاد در عرض سه روز با همكاري تو موفق شديم تو رو از پوشك بگيريم ديگه واسه خودت خانمي شدي هميشه واسه گرفتن ها خوب همكاري كردي شيشه شير پستانك پوشك خيلي نگران بودم براي از پوشك گرفتنت  اذيت كني ولي خدا رو شكر انجام شد بعضي وقتها خيلي بهانه گير ميشي تنظيم خوابت به كل ريخته بهم چند روزي است كه ساعت 3 يا 4 يا 5 صبح رضايت به خوابيدن ميدي فعاليتت زياد شده در امر فضولي كردن البته خونه كه هستي آرامتري ولي خونه مامان جون كه ميري ميدان جنگ درست ميكني دشمن عمه ثريا هستي و بيشترين...
13 ارديبهشت 1392

بی بهانه دوست دارم

به نام او     سلام مهربانم   دلم خيلي گرفته بابا   يه درد شديدي توي قلبم احساس مي كنم   دوست دارم فرياد بزنم تا وجودم از فريادم به لرزه در آيد    با درد شديدي كه در دستم احساس مي كنم نمي خواستم بنويسم ولي ..........   تو منو ببخش بابا   يك سال ديگر از زمان آفرينشت گذشت   زماني كه با هر بار ديدنت جاني تازه مي گرفتم و با هر خنده ات تواني دوباره   دختركم   تو ...........   وجودم پر از درده بابا   منو ببخش نمي توانم بنويسم   فقط مي خواستم سال نو رو بهت تبريك بگم بابا   ...
9 فروردين 1392

آرزوهای زیبای بابا

به نام او سلام زیبا روی بابا خوبی نفسم می دونی بابا، بعضي وقتها حسوديم به حدي مي رسيد كه دوست داشتم فقط به من فكر كني و هر جا قدم بر مي داري دوست داشته باشي با تو هم قدم باشم دوست داشتم سرتو روي سينه بابا بزاري و با نوازشهاي دستان بابا به خواب بروي دوست داشتم تمام فضاي خانه صداي بابا گفتن تو باشه دوست داشتم ....... ممنونم بابا جدي مي گم بابا اگر الان بميرم بدان آرزوهاي زيبايم را احساس كردم نمي دانم چي شد هنوز هم نمي دانم ولي چند روز تمام آرزوهاي من برآورده شده بود كسي رو نمي ديدي و فقط با من بودي كنار من بودي و هر لحظه آغوش گرمت را براي من باز مي كردي هر لحظه من رو صدا مي كرد...
16 اسفند 1391

خداوندا بزرگیت را شکر

به نام او سلام ملوسم حدود يك هفته پيش من ساعت ۱۱  شب از سر كار آمدم خونه بعد از كلي با هم بازي كردن احساس كردم يه چيزي توي وجودت غير عادي است يه كمي احساس نا آرامي مي كردي صبح كه از خواب بيدار شدي وقتي مي خواستم صورتت را آب بزنم اشكت سرازير شد و گفتي بيني درده وقتي مامان داشت لباست رو عوض مي كرد با حالتي نگران گفت نمي دونم چرا سوفيا نا آرومي مي كنه فكر كنم براي بينيش مشكلي پيش اومده من هم كنار تخت نشسته بودم همان لحظه به بيني سوفيا نگاه كردم ديدم يه چيزي داخل بيني سوفيا برق مي زنه احساس كردم تنم عرق كرده ترسيده بودم رفتم جلوتر و با دقت نگاه كردم ديدم بله يه چيز فلزي ته بينيش جا خوش ...
10 اسفند 1391

سوفیا خانم

به نام او   سلام بابا مدتی میشه که با هم آشتی کردیم آخه چطور می شه توی چشمای شیطونت نگاه کنم و با تو قهر باشم تازگیها وقتی تهدیدت می کنم که اگر فلان کار رو انجام بدی باهات قهر می کنم یه جور بابا می گی که بند دلم پاره می شه خوب بلدی من رو خر خودت کنی وقتی کار اشتباهی می کنی جوری برخورد می کنی که توان تنبیه کردنت را ندارم شبها زمانی که می خواهی بخوابی باید روی صندلی بشنی و من رو هم دعوت به نشستن می کنی وقتی من نشستم روبروت ، لیوان شیر رو شروع به نوشیدن می کنی و من هم باید همزمان با شما شیر بخورم به مامان بزرگ زینت می گی مامان جون وقتی هم کارت گیر می کنه به من هم می گی بابا جون ...
14 بهمن 1391

قهر بابا

به نام او سلام دخترم می خوام کمی باهات جدی صحبت کنم شما مشکلت با من چیه بابا؟ چرا با من حرف نمی زنی منو به کدام گناه از خود می رونی؟ می خوام بدونم کی گفته دخترا بابایی هستند ؟ پس چرا من حسش نمی کنم خوب منم زحمت تو رو می کشم پس چرا با من خوب نیستی تا وقتی تنها هستیم با من خوبی ولی تا مامان میاد خونه دیگه حتی اجازه نمیدی بغلت کنم دیگه بزرگ شدی بابا پس این حس دخترانت نسبت به بابات کو دیگه دارم از خودم نا امید میشم می گم شاید رفتارم مشکل داره که با من اینجور برخورد می کنی می خوام یه مدت با شما قهر کنم بابا     ...
9 دی 1391

دخترم (3)

به نام او سلام زیبای مهر ماه من این شد که من و شما راهی تهران شدیم  عمو سروش و مامان هاجر و دائی غلام(شوهر خاله بابا)آمدن به استقبال شما فرودگاه تا مامان هاجر رو دیدی پریدی توی آغوشش و تا زمانی که رسیدیم خونه توی آغوشش مامان هاجر بودی روز چهارشنبه من و شما و مامان زینت و مامان هاجر رفتیم مطب دکتر زمانی که نوبت شما رسید رفتیم توی اتاق دکتر وقتی جواب آزمایش رو روی میز دکتر گذاشتم گفتم می گن دخترم تالاسمی ایتر مدیا داره وقتی آزمایش ها رو نگاه کرد گفت کی گفته تالاسمی اینتر مدیا داره؟ گفتم متخصص خون در اهواز گفت که دکتر پد.... استاد من هست ولی دختر شما مشکلی نداره و این آیتم از خونش که ...
28 آبان 1391

دخترم(2)

به نام او سلام محبوبم نفسم جونم عمرم خوبی بابام من فدای اون خنده های دلنشینت بشم من و تو مامان راهی اهواز شدیم تمام مسیر افکارم بهم ریخته بود. وقتی رسیدیم اهواز  آدرس دکتر پدر... را پیدا کردیم و راهی مطب شدیم بعد از وقت گرفتن از منشی  با تو کلی پله ها رو بالا و پایین کردیم تا اینکه جناب دکتر تشریف آوردن. بعضی از قیافه ها  به آدم آرامش می دهند و چهره این دکتر تمام آرامشی که به زور توی وجودم جمع کرده بودم را از من گرفت.. وقتی رفتیم توی اتاق دکتر  جواب آزمایش ها رو دید و نظرش همون تالاسمي اینتر مدیا بود من خودم دیگه جون نداشتم روی پام بای...
22 آبان 1391