سوفیاسوفیا، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 20 روز سن داره

تقدیم به دخترم سوفیا

دومین سالگرد آفرینش دخترم

به نام او سلام بانوی رویای من دخترکم از تو ممنونم از اینکه اجازه دادی رویاهای زندگیم را به پای تو بریزم و با هر خنده ات به رویاهای من جان بخشیدی از اینکه رویای پدر شدن را به نام تو احساس کردم و با هر نگاه مهربانت به من جانی دوباره بخشیدی از اینکه ماه مهر را برای من زیبا نقش بستی و با حضورت به ماه مهر اعتبار بخشیدی   وقتی نگاهت می کنم خداوند را به خاطره تمام مهربانیهایش سپاسگزارم از اینکه به من اجازه داد در دومین سالگرد آفرینشت در کنارت باشم و گرمای حضورت را احساس کنم از اینکه نام پدر را به من هدیه کرد و مرا دیوانه وار ،ديوانه حضورت كرد يگانه باور من امروز وارد دومين س...
1 مهر 1391

نزديك شدن به يكم مهر ماه

به نام او سلام نفسم مي دونم بابا اينجور با اخم منو نگاه نكن خودت كه شاهد هستي دخترم  كه درگير بودم مي دونم بهانه قابل قبولي نيست ولي از هيچي بهتره به احترام تولدت رفتم دانشگاه و با شروع دومين سالگرد تولدت به پايان رسيد ممنونم دخترم از اينكه توي اين دوسال منو تحمل كردي زماني را كه مي بايست در خدمت تو مي بودم را صرف درس خواندن كردم خدا را شكر كه تمام شد بابا چيزي ديگه به اولين روز ماه مهر باقي نمانده روزي كه در برابر آفرينش خداوند سر تعظيم فرود آورد و اين روز را به نام تو رقم زد من فداي تو و روز تولدت بشم ديگه بزرگ شدي بابا واسه خودت خانم شدي مونس روح و روانم شدي بابا ...
28 شهريور 1391

دخترکم

به نام او سلام دخترم می دونی بابا هر چه زمان سپری می شود احساس من به تو پر رنگتر می شود و بیشتر از گذشته دلتنگت می شوم وقتی از سر کار میام خونه و شما دوان دوان مرا مهمان آغوش خود می کنی وجودم را از خستگی تهی می کنی وقتی با تو به زبانه کودکانه هم کلام می شوم و تو با چشمان پر از مهربانیت به من خیره می شوی آرامش را به من هدیه می کنی هر چه روزگار می گذرد من بیشتر از دلواپسیهای قدیم ،دلواپست می شم   دیشب هم پای همه تمام مراسم شب قدر را بیدار بودی و من ساعت ۵ صبح که رفتم سر کار همچنان شما با اون چشمان خسته ات به سحر سلام گفتی و دیگر دلیلی برای مقاومت در برابر خواب ندیدی آخه دخترم...
18 مرداد 1391

بیدار باش شبانه

به نام او سلام دخترم خوبي بابا؟ چند روزي شده كه سيستم ساعت خوابت بهم ريخته خانم تا ساعت ۱۱ صبح خوابه تا ساعت ۸ شب بيداري و از ۸ شب تا ۱۰ شب مي خوابي و بعد تازه سر حال بيدار ميشي و حريف مي طلبي من و مامان كه گيج خواب بايد تا ساعت ۳ صبح پا به پاي شما پاي كوبي كنيم كمي از بي معرفتيت بگم بابا چند روز پيش چون مامان صبح كار بود و من هم ۸ صبح كلاس داشتم شب بردمت خونه  مامان بزرگ زينت ساعت ۱ شب بود كه مامان زينت تماس گرفت تا گوشي رو جواب دادم صداي گريه تو وجودم رو به لرزه انداخت خيلي ترسيدم و بعد مامان زينت گفت بهانه شما رو مي گيره و آروم نمي شه من اومدم خونه مامان زينت تا در رو با...
4 مرداد 1391

شادی دیدار تو

به نام او   سلام مهربانم  باز هم می بایست از آرامشی که به من هدیه کردی از شما تشکر کنم قرار بود که مامان بیاد تهران که شما رو ببیند و من از اینکه مامان می تونه تو رو حس کنه کمی حسودی می کردم ولی به روی خودم نمی آوردم تا اینکه مامان پیشنهاد کرد که من هم برای کار درمانم بیام تهران پیشنهاد خوبی بود و من هم راهی شدم حقیقت بگم بابا دکتر و کار درمانم بهانه ای بیش نبود روز دوشنبه بعد از ظهر پرواز داشتیم  و من و مامان نگران برخورد شما بودیم البته مامان خیالش راحت بود چون شما همیشه در آغوش مامان آروم گرفتی ولی من وجودم پر از استرس بود . یعنی بعد از یک ماه دوری منو به خاطر میاری؟؟؟ ...
30 تير 1391

خیلی دلتنگتم بابا

به نام او   سلام نفسم امتحانات بابا هم تمام شد و فقط ترم تابستان مانده که از شر دانشگاه راحت بشم   روزي که به دنيا آمدي شروع اولين ترم دانشگاهم بود و اگر خدا قسمت کند در دومين سالگرد آفرينشت به پايان مي رسد دخترم خيلي دوست دارم براي تو بنويسم ولي از چه بنويسم که نشاني از دلتنگي نداشته باشه از چي بنويسم از دلتنگي از نبودنت از دوريت از دوست داشتنت از هر چيزي که بنويسم بوي دلتنگي دارد توي اين مدت خيلي سعي کردم چيزي ننويسم ولي دخترم تحمل من هم   حدي دارد ديگر تحمل دوريت را ندارم   هر بار که تماس مي گيرم با تمام وجودم آرزو مي کنم براي چند ...
16 تير 1391

دلتنگی بابا

به نام او   سلام به روی ماهت بابا خوبی عمرم امتحانات بابا شروع شده و درگیر امتحاناتم عمرم نفسم باز هم نبودنت آتش به جونم زده سه روز پیش به همراه مامان هاجر رفتی تهران و قرار شد بعد از امتحاناتم  بیام تهران و با هم برگردیم. خیلی درگیرم بابا با خودم درگیر شدم . جای خالیت شده بلای جونم بعضی وقتها تو خونه که  هستم بی اختیار اشکم سرازیر می شود شدم یه افسرده خاموش می دونم بابا مقصر هستم . خود کرده را تدبیر نیست   خیال نکن بابا که به سادگی من و مامان راضی به رفتنت شدیم تمام راهها رو بررسی کردیم ولی چاره ای به جز رفتنت نبود مامان زینت هم تابستان می خو...
23 خرداد 1391