سوفیاسوفیا، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 20 روز سن داره

تقدیم به دخترم سوفیا

مهمان جديد سوفيا

به نام او   سلام دخترم من فداي اون چشمات بشم هر لحظه از عمرم را فداي هر بار چشم بر هم زدنت مي كنم تمام وجودم و تمام لحظه هاي زنديگيم را فداي اون چشمانت ميكنم خوبي دخترم مدتي نبودم تو هم نبودي مامان بزرگ زينت رفت تهران و شما رو براي ده روز با خود برد پيش مامان هاجر اون ده روز خيلي سخت گذشت و وقتي كه برگشتي ...... روز پنج شنبه مامان مينا تماس گرفت گفت احساس مي كنم سوفيا وقتي به چيزي نگاه مي كنه چشمانش اذيت ميشه و چشم سمت چپش كمي منحرف ميشه من ديگه نفهميدم چطور رسيدم خونه تا به خودم آمدم ديدم توي مطب بينايي سنج نشستم وقتي با دستگاه معاينه كرد گفت چشمان زيبايت ضعيف شده و شماره چش...
10 دی 1392

دوست دارم

به نام او سلام دختركم مهر ماه تولد تو بود و آبان تولد من كه هر دو گذشت چيزي كه باعث شد حس نوشتن دوباره توي وجودم شعله ور كند يه يادآوري از طرف يك عزيز  بود كه من رو به صفحه هاي گذشته وبلاگ برد خوبي نفسم قصه اين روزهاي من و تو شده كلي جنگ و دعوا ديگه براي خودت ادعاي بزرگي ميكني و اين به اين معنا است كه به دستور شما هر روز بايد كلي با شما كشتي بگيرم برم لبه تخت بخوابم و شما من رو هل بديد پايين تخت به قول شما بابا بيا بخواب تا من لولت(هولت) بدم من فداي اون لول دادنت كه توي اون لحظه من بايد درد بكشم و شما خنده پيروزمندانت را نثار من كني ديگه دلتنگم ميشي و در طول روز مرتب سراغ من...
5 آذر 1392

سفرنامه

  به نام او سلام زیبای من روز تولدت که تهران بودم و دسترسی به نت نداشتم اول از هر چیز با کلی تاخیر اولین روز مهر را که سالگرد آفرینشت هست کلی تبریک می گویم. ........................ با کلی دلتنگی با مامان حرکت کردیم و به تهران رسیدیم تمام وجودم تو رو می خواست بعد از مدتها از ما دور شده بودی و این دلتنگی رو هرگز فراموش نمی کنم وقتی ماشین رو پارک کردم  با اولین نگاه تو رو تمام قد کنار پنجره دیدم و با هیجانی که توی صدات بود و همراه با گریه و خنده  مامان رو صدا کردی و بعد من رو.... وقتی این حال تو رو دیدم از خودم متنفر شدم توی آن لحظه زیباترین چیز آغوش تو بود که به من ...
20 مهر 1392

دلتنگی 3

به نام او سلام نفسم چرا اینجور نگاهم میکنی می دونم الان میگی خود کرده رو تدبیر نیست اینجور نگو بابا دلم خودش خونه تو زخم به دلم نزن نمی دونم چرا اینقدر زمان دیر می گذره. چرا جمعه نمی رسه تا من و مامان روی ماهت رو ببینیم سوفیا خیلی خیلی دلتنگتم به قول .....     دلتنگیم تااااااا نداره دیگه واقعا نمی تونم برای دلتنگیم حدی قرار بدم هر زمان صفحه تبلتم رو باز میکنم و تصویر مهربانت رو می بینم بیشتر آتیش میگیرم لعنت به من که تو رو از خودم دور کردم  منی که طاقت دوری تو رو ندارم خیلی بی جا می کنم این دوری رو برای خودم رقم میزنم جایی که تو هستی موبایل آنتن نمیده ...
19 شهريور 1392

دلتنگی 2

به نام او سلام دخترکم نمی خواستم از دوریت بنویسم ولی دلتنگی بدجور توی وجودم خونه کرده تنها دلخوشیم اینه که تماس بگیرم و صدای تو رو بشنوم و بعدش برای مدتی از خود بی خود شوم حال مامان مینا هم مثال من است از آخرین باری که رفتی تهران تا الان مدتهای طولانی می گذرد و این آخرین دوری دیگه برای من قابل تحمل نیست وقتی از سر کار میام خونه و جای خالی تو رو می بینم حالم خراب میشه وقتی در رو باز می کردم این تو بودی که دوان دوان به استقبالم می آمدی و با هر نگاهت خستگی را از من دور می کردی بابا کشتی بگیریم؟؟؟ من عاشق این لحظه بودم که با تو کشتی بگیرم و اجازه بدهم تو بی رحمانه مرا بزنی و در آخر هم من...
8 شهريور 1392

دلتنگی 1

به نام او   سلام دخترم روز شنبه مامان بزرگ هاجر اومد و دیروز به همراه شما رفت تهران به همین سادگی عمه ثریا روز شنبه عمل داره و مامان بزرگ زینت هم باید برای عمل برود اهواز بعد از کلی بحث و جدال مجبور شدیم تو رو برای مدتی بفرستیم تهران پیش مامان هاجر از وقتی به شما گفتم  قصد سفر داری مرتب می گفتی مامان هاجر بریم تهران خیلی خسته هستم خسته از این چند ساعت نبودنت اینجور نگاه نکن بابا خوب راهی دیگه برامون باقی نموند دیروز توی فرودگاه هر لحظه نفس کشیدنت را نفس کشیدم بازی کردنت و شیطنت هایت را در ذهنم نقش می بستم تا با مرورش آرام بشم سوفیا خیلی دلم برات تنگ شده خدااااااااااا...
30 مرداد 1392