دلتنگی 3
به نام او
سلام نفسم
چرا اینجور نگاهم میکنی
می دونم الان میگی خود کرده رو تدبیر نیست
اینجور نگو بابا
دلم خودش خونه تو زخم به دلم نزن
نمی دونم چرا اینقدر زمان دیر می گذره.
چرا جمعه نمی رسه تا من و مامان روی ماهت رو ببینیم
سوفیا
خیلی خیلی دلتنگتم
به قول .....
دلتنگیم تااااااا نداره
دیگه واقعا نمی تونم برای دلتنگیم حدی قرار بدم
هر زمان صفحه تبلتم رو باز میکنم و تصویر مهربانت رو می بینم بیشتر آتیش میگیرم
لعنت به من که تو رو از خودم دور کردم
منی که طاقت دوری تو رو ندارم خیلی بی جا می کنم این دوری رو برای خودم رقم میزنم
جایی که تو هستی موبایل آنتن نمیده و من الان چهار روز هست که صدای تو رو نشنیدم
خیلی سخته بابا
تو اونجا بهت خوش می گذره و من از این بابت خیلی خوشحال هستم
ولی بابا من احساس می کنم پیر شدم
چرا می خندی بابا
جدی میگم بابا
تو زندگی من و مامان هستی
بند بند وجودمون به هر نفست بستگی داره
به امید خدا رسیدم یه ویزیت میبرمت پیش دکترت
دکتری که با کلامش به ما آرامش را هدیه کرده
دخترکم
توی هر سن و سالی که این نوشته ها رو می خونی بدون که
عاشقانه دوستت دارم...
در اوج بی نهایت باز هم بی نهایت دوستت دارم