سوفیاسوفیا، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 30 روز سن داره

تقدیم به دخترم سوفیا

سوفیا و بابا

بنام خالق زیبائیها سلام به روی ماهت بابا خوبی دخترکم می دونم خسته شدی بسکه نالیدم که آره بابا گرفتارم و ..... حق با تو مثل همیشه چند روز پیش عروسی دائی رضا بود که بخاطر مسائل امنیتی شما رو با خودمان نبردیم خدا رو شکر عروسی خوب برگزار شد و تنها جای شما دختر بابا خالی بود شما پیش مامان زینت بودی البته بابا خوب شد نیومدی اذیت می شدی گلم ولی بجاش پاتختی به خاطر شما ۲۰۰ کیلومتر برگشتم و شما رو هم با خود همراه کردم توی جشن بخاطر صدای بالای موسیقی کمی بی قراری می کردی ولی کم کم به صدا عادت کردی و دیکه کنترل کردنت خیلی سخت شده بود من فدای اون رقص قشنگت بشم بابا بعدش هم که همگی برگشتیم خونه...
16 خرداد 1390

روز مادر و ورودت به نهمین ماه آفرینش

به نام تو که بی پایانی سلام دخترم چرا با من قهری؟ بابا خودت که شاهد بودی و می دیدی که گرفتار بودم چشم همین جا اعلام می کنم که من مقصر هستم و الان هم اینجا هستم که جبران کنم مامان سوفیا من مقصر هستم و سوفیا خانم برای روز مادر متنی آماده کرده بود که من به مناسبت روز مادر از طرف ایشون تقدیم شما کنم ولی سختی و گرفتاری زندگی من را شرمنده سوفیا خانم کرد. تقدیم به مادر عزیزم سلام مامان ای کاش آنقدر توان داشتم که با زبان خود روزت را تبریک بگویم و نیازی هم به کمک بابای تنبلم نداشتم ولی رسم زمونه اینه دیگه و نمی دانم تا چند سالگی می بایست با زبان بی زبانی روزت را تبریک بگویم می نویسم ...
6 خرداد 1390

اولین مروارید دخترم

به نام آنکس که با یادش دل آرام می گیرد   سلام دخترم دیروز من سر کار بودم که مامان زینت تماس گرفت و گفت که وقتی بهت غذا می داده متوجه شده اولین دندون مثال مروارید به روی لثه ات خود نمائی کرده مبارک باشه دخترم بی نهایت خوشحال شدم و ساعت ۱۱ شب که رسیدم خونه آمدم کنارت هر کاری می کردم که بتونم دندونت رو ببینم اجازه نمی دادی و من هم از روش خودم  استفاده کردم و شروع کردم با بالا انداختنت و وقتی می خندیدی من موفق شدم که ببینمش بی نهایت خوشحال شدم از اینکه باز خدا محبتش را به من هدیه کرد نفسم عمر بابا هر روز که بزرگتر می شی احساس می کنم بهتر می شناسمت وقتی در آغوش می ...
27 ارديبهشت 1390

تنهایی من و سوفیا

عاشقتم خدا جون   سلام بهانه زندگیم نمی دونم چطور شروع کنم آخه به پیشنهاد دوستان می بایست کمتر از خودم بگم و بیشتر از کارهای تو واسه همین کمی افکارم با من غریبی می کنه حدود دو هفته است که مامان هاجر رفته تهران و خدا رو شکر مشکلاتش هم به پایان رسید و کم کم قصد بر گشت داره چهار روزی که استراحت بودم پیشم بودی و تا ساعت ۵ که مامان از کار بر می گشت من و تو  و یه عالمه مهربونی مهمان هم بودیم صبح که بیدار می شدی مثل همیشه لبخند زیبایت را نثارم می کردی و کمی بدن خودت رو کش می آوردی و من هم ماساژت می دادم و تنها چیزی که در اون لحظه حکم فرما بود آرامشی بود که تو از ماساژ و من از با تو بودن ق...
25 ارديبهشت 1390

درد و دل با دخترم

به نام آنکس که زیبایی رو به تو هدیه کرد   سلام ملوسم منو ببخش بخاطر ناخیر بی بهانه ام می گم بی بهانه به این دلیل که برای اینکه از تو ننویسم هیچ بهانه ای وجود ندارد دومین هفته از ورودت به هشتمین ماه آفرینشت هم به پایان رسید الان یک هفته است که مامان هاجر بخاطر مشکلی که براش پیش آمد راهی تهران شد و توی این مدت پیش مامان زینت بودی من فدای اون آغوشت بشم دخترم دیگه وقتی برات آغوش باز می کنم دست و پا می زنی و دستانت را از هم باز می کنی که آغوشم را با حضورت گرم کنی روزهای اول به خودم می بالیدم که اینجور برای در آغوش کشیدنم برای من دست و پا می زنی . ای دل غافل آخه بابا گناه می شد که ...
14 ارديبهشت 1390

هشتمین ماهگرد آفرینش

به نام آنکس که تو را به ما هدیه کرد   سلام بابا به جون خودت خیلی شرمنده هستم نه اینکه بی معرفت یا فراموشکار باشم دخترم  گرفتار بودم خیلی هم گرفتار بودم خودت شاهد بودی وگر نه من هیچ وقت ماهگرد تو را از یاد نمی برم ورودت به همشتمین ماه آفرینش مبارک ملوسکم دخترم مهربانم بعضی وقتها که نگاهت می کنم بی اختیار دوست دارم اشک بریزم به جون خودت نمی دونم چرا ولی با تمام وجودم دوست دارم اشک بریزم بی صدا حضورت را با اشکهایم جشن بگیرم همیشه اشک نشانه غم و درد نیست بابا  شاید برای من اینجور باشه بعضی وقتها اشکها بی نشانه صورت آدمها را خیس می کنند و من این خیسی چهره ام ...
9 ارديبهشت 1390

سوفیا نفس بابا

به نام آنکس که مهربانی را آفرید سلام مهربانم خوبی دخترکم می دونم بابا دیگه برای من وقت نداری نه اینکه تو مقصر باشی بابا دائی من زنگ می زنه که سوفیا را بیارید خونه مامان زینت تا ما هم زیارتش کنیم خاله من تماس می گیره که دلم برای سوفیا تنگ شده بیارش خونه مامان زینت تا ببینمش آخه مسلمون من هم دل دارم که دلتنگی را با بند بند وحودش فریاد می زنه دخترکم منو ببخش بابا که تو را دخترم خطاب می کنم می دونم الان که در حال خواندن این نوشته ها هستی واسه خودت خانم شدی ولی الان این اجازه رو به من بده که با بچگی تو بچگی کنم دخترکم الان که در حال نوشتن هستم  شما ۶ ماه ۲۲ روز و ۳ ساعت سن دار...
27 فروردين 1390