تنهایی من و سوفیا
عاشقتم خدا جون
سلام بهانه زندگیم
نمی دونم چطور شروع کنم
آخه به پیشنهاد دوستان می بایست کمتر از خودم بگم و بیشتر از کارهای تو
واسه همین کمی افکارم با من غریبی می کنه
حدود دو هفته است که مامان هاجر رفته تهران و خدا رو شکر مشکلاتش هم به پایان رسید و
کم کم قصد بر گشت داره
چهار روزی که استراحت بودم پیشم بودی و تا ساعت ۵ که مامان از کار بر می گشت من و تو
و یه عالمه مهربونی مهمان هم بودیم
صبح که بیدار می شدی مثل همیشه لبخند زیبایت را نثارم می کردی و کمی بدن خودت رو
کش می آوردی و من هم ماساژت می دادم و تنها چیزی که در اون لحظه حکم فرما بود
آرامشی بود که تو از ماساژ و من از با تو بودن قسمت ما می شد.
بعد لباس خوابت رو عوض می کردم و بعد از تعویض پوشاک برات شیر آماده می کردم و تو
هم با مهربانی دست من رو رد نمی کردی بعد قطره ویتامین بعد کمی هم خواب
وقتی چشمان زیبایت را باز می کردی بهت غذا می دادم و بعد کمی با هم دردودل می کردیم
من از مهربانیهات می گفتم و فدای هر لحظه زندگی تو می شدم و تو هم با صداهای عجیب و
غریب با من همراه می شدی
شیر و سرلاک و قطره آهن برنامه بعدی من و شما بود
دخترم
بی نهایت عاشق سرلاک هستی و دشمن سر سخت زرده تخم مرغ
وقتی ظرف سر لاک رو می بینی آنچنان دست و پا می زنی که من شرمنده می شم که چرا
دیر اقدام به آماده کردن سرلاک کردم
در این مدت هم مامانی هر نیم ساعت تماس می گرفت و گزارش کار می خواست که
خدائی نکرده به دخترش سخت نگذره
بعضی وقتها بابا تمام وجودم را ترس فرا می گیره
دست خودم نیست بابا
ترس از نداشتنت
ترس از نبودنم
ترس از نخواستنت
ترس از .........
ولی هر بار که تو رو می بینم و آرامش که با دیدنت به من هدیه می کنی مدتی از این همه
ترس دور می شم ولی مهمان عجیبیست این ترس
خیلی دوست دارم دخترم
تصاویر دخترم در ادامه مطلب