سوفیا نفس بابا
به نام آنکس که مهربانی را آفرید
سلام مهربانم
خوبی دخترکم
می دونم بابا
دیگه برای من وقت نداری
نه اینکه تو مقصر باشی بابا
دائی من زنگ می زنه که سوفیا را بیارید خونه مامان زینت تا ما هم زیارتش کنیم
خاله من تماس می گیره که دلم برای سوفیا تنگ شده بیارش خونه مامان زینت تا ببینمش
آخه مسلمون
من هم دل دارم که دلتنگی را با بند بند وحودش فریاد می زنه
دخترکم
منو ببخش بابا که تو را دخترم خطاب می کنم
می دونم الان که در حال خواندن این نوشته ها هستی واسه خودت خانم شدی
ولی الان این اجازه رو به من بده که با بچگی تو بچگی کنم
دخترکم
الان که در حال نوشتن هستم شما ۶ ماه ۲۲ روز و ۳ ساعت سن داری
زشته بابا
آخه یعنی چی که تا صدای آهنگ رو می شنوی شروع به تکون دادن دستات می کنی و
پایه های اولیه رقص را در این سن آموختی
توی این سن حدود ینج دقیقه بی کمک می شینی
توی این سن خبری از غلط زدن نیست
توی این سن خبری از سینه خیز رفتن نیست
ولی تا دلت بخواد بابا توی این سن پر از دوست داشتن و دلتنگیهای من و مامان هست
بابا
این چه قدرتی در چشمان خود نهفته داری که مرا دیوانه خود کرده
وقتی نگاهم می کنی بند بند وجودم به لرزه در میاد
با هر لبخندی که به من هدیه می کنی من هم با تمام وجودم به تمام غمهای عالم لبخند
می زنم
سوفیا جان
منو ببخش که خیلی دوستت دارم