سوفیاسوفیا، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 20 روز سن داره

تقدیم به دخترم سوفیا

درد و دل با دخترم

به نام آنکس که زیبایی رو به تو هدیه کرد   سلام ملوسم منو ببخش بخاطر ناخیر بی بهانه ام می گم بی بهانه به این دلیل که برای اینکه از تو ننویسم هیچ بهانه ای وجود ندارد دومین هفته از ورودت به هشتمین ماه آفرینشت هم به پایان رسید الان یک هفته است که مامان هاجر بخاطر مشکلی که براش پیش آمد راهی تهران شد و توی این مدت پیش مامان زینت بودی من فدای اون آغوشت بشم دخترم دیگه وقتی برات آغوش باز می کنم دست و پا می زنی و دستانت را از هم باز می کنی که آغوشم را با حضورت گرم کنی روزهای اول به خودم می بالیدم که اینجور برای در آغوش کشیدنم برای من دست و پا می زنی . ای دل غافل آخه بابا گناه می شد که ...
14 ارديبهشت 1390

هشتمین ماهگرد آفرینش

به نام آنکس که تو را به ما هدیه کرد   سلام بابا به جون خودت خیلی شرمنده هستم نه اینکه بی معرفت یا فراموشکار باشم دخترم  گرفتار بودم خیلی هم گرفتار بودم خودت شاهد بودی وگر نه من هیچ وقت ماهگرد تو را از یاد نمی برم ورودت به همشتمین ماه آفرینش مبارک ملوسکم دخترم مهربانم بعضی وقتها که نگاهت می کنم بی اختیار دوست دارم اشک بریزم به جون خودت نمی دونم چرا ولی با تمام وجودم دوست دارم اشک بریزم بی صدا حضورت را با اشکهایم جشن بگیرم همیشه اشک نشانه غم و درد نیست بابا  شاید برای من اینجور باشه بعضی وقتها اشکها بی نشانه صورت آدمها را خیس می کنند و من این خیسی چهره ام ...
9 ارديبهشت 1390

سوفیا نفس بابا

به نام آنکس که مهربانی را آفرید سلام مهربانم خوبی دخترکم می دونم بابا دیگه برای من وقت نداری نه اینکه تو مقصر باشی بابا دائی من زنگ می زنه که سوفیا را بیارید خونه مامان زینت تا ما هم زیارتش کنیم خاله من تماس می گیره که دلم برای سوفیا تنگ شده بیارش خونه مامان زینت تا ببینمش آخه مسلمون من هم دل دارم که دلتنگی را با بند بند وحودش فریاد می زنه دخترکم منو ببخش بابا که تو را دخترم خطاب می کنم می دونم الان که در حال خواندن این نوشته ها هستی واسه خودت خانم شدی ولی الان این اجازه رو به من بده که با بچگی تو بچگی کنم دخترکم الان که در حال نوشتن هستم  شما ۶ ماه ۲۲ روز و ۳ ساعت سن دار...
27 فروردين 1390

یک روز تنهائی بابا و سوفیا

سلام دخترکم خوبی ملوسکم امروز من و تو کنار هم تک و تنها روزگارمان را سپری کردیم امروز برای تو هم بابا بودم و هم مامان مامام هاجر که خونه خاله زیباست و مامان زینت هم رفته بود اهواز برای کار اداری دیروز که من سر کار بودم و شما پیش مامان بودی شب وقتی امدم شیفت کاری رو از مامانی تحویل گرفتم و تو رو پیش خودم خواباندم ساعت یک شب پوشاکت رو عوض کردم و بهت شیر دادم (یعنی شیر خشک بابا )و خوابیدی ساعت چهار بیدار شدم بهت شیر دادم از نوع خشک و ساعت ۷ هم پوشاکت رو عوض کردم و باز هم بهت شیر دادم مامانی ساعت ۷:۳۰ رفت سر کار و من و تو تنهای تنها بودیم تا ساعت ۹ خوابیدی و بعد هم چشمان مهربانت را گشودی و با دیدن چشمان مهربانت...
25 فروردين 1390

گذر عمر بابا

سلام  به روی مثل ماهت دخترکم بابا فدای او چشمان مهربان و زیبایت بشه چشمانی که به من آرامش می ده راستی بابا هنوز ما نتوانستیم رنگ چشمان تو رو تشخیص بدیم یه روز سبز می شه و یه روز قهوه ای یه روز خاکستری میشه و روز دیگه .... هر رنگی که باشه مهم نیست چون وجود تو هستش که به چشمانت زیبائی و مهربانی  می بخشه دخترکم قرار شد عید امسال من و شما و مامان هاجر و مامانی بریم تهران که هم مامان هاجر به کارهاش برسه و هم مامانی کمی استراحت کنه. دخترم امروز می خوام پرده از یک کلاه برداری بردارم که بهتر خاله سحر رو بشناسی چند روز پیش خاله سحر تماس گرفت گفت اینترنت می خوام و به من گفت هزینش رو تو پرداخت کن من هم گفتم...
25 فروردين 1390

پایان پنجمین ماه آفرینش دخترم سوفیا

سلام مهربانم یکصدو پنجاهمین روز آفرینشت مبارک نفسم آره بابا پنج ماه گذشت الان روبروی من خوابیدی و من هم با لذت تو رو نگاه می کنم نگاهت می کنم بابا که جون بگیرم یک ساعت پیش که از سر کار آمدم مستقیم آمدم بر بالینت  دخترم دلم آتیش گرفت بابا وقتی دیدم زیر چشمت را زخم کردی اشک توی چشمانم جمع شد و به زور جلوی ریزش آنها رو گرفتم وقتی بغلت کردم یه حس عجیبی داشتم بابا حس مالکیت و آرامش دخترم بی نهایت شیرین شدی و با حرکاتت من رو دیوانه کردی این همه دیوانگی  را مدیون تو هستم بابا مدیون حضور تو و لبخند تو بابا من فدای غذا خوردن تو بشم که چه شیرین و با اشتها غذا می خوری شیرینم ، عسلم ، مونسم ، نفسم ، ...
25 فروردين 1390

یکصدوپنجاه و هشتمین روز آفرینش نفسم

سلام دخترکم خوبی نفس بابا دیشب که با کلی ذوق و شوق از سر کار رسیدم خونه و شما در خواب ناز تشریف داشتید ولی شب قبلش جبران کرده بودی من ساعت ۱۱ که رسیده بودم خونه به همراه مامانی کلی عکس از شما گرفتیم مامانی طراحی می کرد و من هم عکس می گرفتم و تا ساعت ۲ شب بیدار بودی و بازی می کردی تازگیها کمتر از گذشته می خوابی و مرتب باید با تو حرف بزنیم و بازی کنیم وگرنه دیگه تحویلمون نمی گیری یه چیزی می گم که به عنوان مدرک اینجا باقی بمانه دخترکم همیشه به مامان می گم  که وقتی توی چشمات و چهره تو نگاه می کنم شیطنت بی داد  می کنه.مامان هاجر می گه مامانی هم که بچه بود بی نهایت شیطونی می کرد بچگی من هم که قابل تعری...
25 فروردين 1390

سوراخ کردن گوش دخترم

سلام دخترکم دیروز من و شما و مامانی و مامان هاجر رفتیم برای سوراخ کردن گوشت دوستانی که تجربه داشتن گفتند چون الان نمی تونه به گوشش دست بزنه بهترین زمانه برای این کار است و ما هم به تجربیات آنها احترام گذاشتیم و راهی مطب دکتر شدیم خانم دکتر بعد از اینکه نرمی گوش رو بی حس کرد دستگاهش رو که مانند تفنگ بود آماده کرد و من دیگه بقیه ماموریت را به مامان هاجر سپردم و به سرعت از اطاق آمدم بیرون مامان که اصلا وارد اطاق نشددددددددددددددددددددددددد وای که چه حالی داشتم وقتی صدای جیق کشیدنت رو شنیدم مامان که گوشش رو گرفته بود هر چی بود این هم گذشت دخترم من فدای اون اشکت بشم که سرازیر شده بود ملوسم نفسم امیدم ...
25 فروردين 1390

جدائی من و دخترم

سلام نفسم آخ بابا که خیلی حرف برای گفتن دارم بهتر بگم حرف برای فریاد زدن از صبح تا به حال دارم با خودم کلنجار می رم که کی آروم می شم تا بتونم  شروع به نوشتن کنم . بنویسم برای تو که دلتنگتم دخترم ولی آرامشم را با خودت بردی دخترم تو هم فهمیدی که عاشقتم دخترم برای همین راه قهر کردن رو یاد گرفتی من فدای قهر کردنت بشم دیروز به همراه مامان هاجر رفتی تهران به همین سادگی رفتی ولی شاید هیچ کس نمی دونه من الان چه حالی دارم این دومین باری هست که نبودنت را با تمام وجودم حس می کنم چند روز پیش با مامانی رفتی بازار و مامان هدیه عید رو برای تو خرید یه جفت  گوشواره که وجودت تو به اون گوشواره قشنگی داد بابا سه روز ...
25 فروردين 1390