سوفیاسوفیا، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 7 روز سن داره

تقدیم به دخترم سوفیا

من و دلتنگی

سلام نفسم خوبی دختر گلم دیگه جون مبارزه با دلتنگی رو ندارم دخترکم این دلتنگی خیلی قوی شده تو کجا هستی که با وجودت به من نیروی مبارزه با هر دردی رو بدی هر چی زمان بدون تو سپری می شود من بیشتر در حسرت دیدنت بال بال می زنم آغوش گرمت را می خواهم دخترکم آرزو دارم که تو را در آغوشم پنهان کنم و با غرور بی پایان شکست دادن این دلتنگیهام رو جشن بگیرم ولی بابا در حال حاظر برنده این نبرد این دلتنگیهاست که تمام وجودم را احاطه کرده هر روز که صدای تو رو از پشت تلفن می شنوم بیشتر غرق دلتنگیها می شوم تنها دلخوشی من بو کردن لباسهای  تنت است و دیدن عکسهات مامان هم خیلی بی تابی می کنه و این دلتنگی هم مامان رو اسیر...
25 فروردين 1390

من و دخترم

سلام نفس سلام عمرم سلام مونسم سلام زندگی سلام دخترکم منو ببخش مهربانم از اینکه برایت ننوشتم آخه وقتی کنارت هستم برای من دلتنگی معنی ندارد سال ۸۹ هم به پایان رسید سالی که برای من پر از خاطره بود سالی که استرس را با تمام وجودم احساس کردم، سالی که نام پدر ر ا با بند بند وجودم تجربه کردم،سالی که حضورت به آن زیبائی بخشید سوفیا ممنونم ممنونم از اینکه با حضورت،نام پدر را به من هدیه کردی روز ۲۶ اسفند ماه ۸۹ بود که تمام غم و دلتنگیهام را درون ساکی در بسته ریختم و بار سفر بستم،مدتی که نبودی بی نهایت دلتنگت بودم و این دلتنگیها به من آموخت که پایان هر چیز بی نهایت نیست و تو دخترم، مرز بی نهایت را بر...
25 فروردين 1390

ششم فروردین

به نام آنکس که سوفیا را به ما هدیه کرد مثل همشه به بزرگواری خودت ببخشم پروردگارم از ابتدا تا به حال بی نامت آغاز می کردم سرآغاز نوشته هایم را برای دخترم بی نامت شادی می کردم بی نامت دلتنگی می کردم و غافل از اینکه هدیه تو این دلتنگیها و شادیها رو برای من رقم می زد غافل که نه بهتر است بگویم فراموش کار آخه نمی شه این همه نعمت را ببینم و غفلت کنم در شکر گذاریت و اما ششمین روز از فروردین ماه ۹۰ روزی که از پایان چهارمین ماه آفرینشت استرس رسیدنش را داشتم ششم فروردین اولین روز بعد از تعطیلات اولیه عید بود ساعت ۸ صبح من و شما و مامان بزرگ هاجر از خونه خاله مریم زدیم بیرون تو در آغوش من در خواب ناز و من در ...
25 فروردين 1390

پایان غم هجران

به نام آنکس که آفرید تاآفریده هایش را دوست بداریم سلام دخترکم دیروز خاله زیبا تماس گرفت که چرا چیز جدیدی توی وبلاگ ثبت نکردم می دونی بابا توی مدتی که دوباره از تو جدا بودم باخودم قهر کرده بودم وقتی من و مامان  از تهران برگشتیم به دلیل اینکه هم من سر کار بودم  هم مامان و مامان زینت هم مسافرت بود به اجبار شما را نزد مامان هاجر تهران  گذاشتیم تا اینکه با خود مامان هاجر برگردید. بعضی وقتها راهی وجود نداره برای فرار از دلتنگیها دیگه نمی خوام از دوران نبودنت چیزی بنویسم که بی نهایت سخت بود پنج شنبه ۱۸ فروردین ماه ۹۰ ساعت ۱۶:۲۰ فرودگاه دیگه تحمل نگاه کردن به ثانیه شمار ساعتم را نداشتم چه برسدبه دقیقه و ساعت ...
25 فروردين 1390