سوفیاسوفیا، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 22 روز سن داره

تقدیم به دخترم سوفیا

دخترم(2)

1391/8/22 21:50
نویسنده : اهورا
250 بازدید
اشتراک گذاری

به نام او

سلام محبوبم

نفسم

جونم

عمرم

خوبی بابام

من فدای اون خنده های دلنشینت بشم

من و تو مامان راهی اهواز شدیم

تمام مسیر افکارم بهم ریخته بود.

وقتی رسیدیم اهواز  آدرس دکتر پدر... را پیدا کردیم و راهی مطب شدیم

بعد از وقت گرفتن از منشی  با تو کلی پله ها رو بالا و پایین کردیم تا اینکه جناب دکتر تشریف

آوردن.

بعضی از قیافه ها  به آدم آرامش می دهند و چهره این دکتر تمام آرامشی که به زور

توی وجودم جمع کرده بودم را از من گرفت..

وقتی رفتیم توی اتاق دکتر

 جواب آزمایش ها رو دید و نظرش همون تالاسمي اینتر مدیا بود

من خودم دیگه جون نداشتم روی پام بایستم و تمام وجودم را گوش کردم که بیشتر از این

بیماری بشنوم.

لامصب اینگار زورش میومد حرف بزنه وقتی هم حرف میزد به زور به گوش من می رسید

قد و وزن شما رو گرفت که خدا رو شکر نرمال بود و هیچ مشکلی نداشتی

تنها چیزی که فهمیدم این بود که با این شرایطی که شما داريد در حال حاضر نیاز به تزریق

خون نداره و این داروهای تقویتی رو استفاده کنید و بعد از پایان داروها دوباره آزمایش خون بگیرید

از دخترتون.

به دکتر گفتم قبل از ازدواج ما آزمایش خون که دادیم من سالم بودم و همسرم تالاسمی

مینور  داشت .نیاز هست مامان سوفیا هم آزمایش خون بده ؟

گفت آره این  هم آزمایش هاي همسرتون

بعدش هم با کمال پروئی گفت هزینه دو ویزیت رو بدید

گفتم چرا دکتر ؟

فرمودند واسه همسرتون هم آزمایش نوشتم

من دیگه شده بودم یه کوه آتشفشان

خیلی خودمو کنترل کردم که داغ و دلم رو سرش خالی نکنم

وقتی دیدم اینجور برخورد کرد گفتم این دکتر بدرد نمی خوره

وقتی رسیدم خونه هر چی به این ذهن داغونم فشار آوردم اسم اینتر مدیا رو به یاد بیارم فایده ای

نداشت.

یک هفته گذشت

کمی آروم شده بودم تا اینکه مامان هاجر تماس گرفت گفت با دکتر داخلی صحبت کرده و دکتر

گفته اگر پدر سالم باشه ممکن نیست که بچه تالاسمی اینتر مدیا داشته باشه

اینجا بود که دوباره اسم اینتر مدیا به گوشم آشنا آمد و شروع کردم به تحقیق در مورد این بیماری

و هر ساعت که می گذشت بیشتر دیوانه می شدم

یعنی دخترم باید همچین سختیهایی رو توی زندگی سپری کنه؟؟؟؟؟؟

خیلی باورش برام سخت بود

تمام وجودم رو دوباره درد فرا گرفته بود و باز می بایست سکوت می کردم و این غمم رو فقط

توی وجود خودم پنهان می کردم

دوست نداشتم مامان رو هم درد خودم کنم

مامان زینت هم واسه یک هفته با عمه ثریا و عمو سروش و خاله زهرا رفته بودند  تهران برای عقد

سحر (دختر خاله بابا)

و توی این شهر من و شما و مامان تنها  بودیم

بیشتر احساس تنهایی می کردم.یک هفته دیگر هم باید می رفتم تهران برای کار درمان قلبم

جون نداشتم برم

دوست داشتم کنارت باشم بابا

وقتی مامان می رفت سر کارِ، من و تو تنها می ماندیم و من كنارت مي نشستم و فقط گرمي 

اشكهايم رو روي صورتم احساس مي كردم 

آرام و بي صدا اشك مي ريختم و غمم رو توي خودم مي ريختم

هر چه اطلاعاتم نسبت به اين بيماري بيشتر مي شد بيشتر احساس ناتواني مي كردم

تا اينكه تصميم گرفتم تو رو با خودم ببرم تهران پيش يك دكتر خوب و يك سري آزمايش كامل هم

تهران از شما بگيرم.

با مامان زينت و مامان هاجر تماس گرفتم و وقتي براشون توضيح دادم جريان رو ، غم رو توي

صداشون حس كردم

قرا شد پيگير يك دكتر خوب باشند و هماهنگ كردم كه مامان مينا  چيزي از اين جريانات متوجه نشه

من هم به مامان مينا گفتم ، مامان زينت گفته مي خواد بيشتر تهران باشه و من هم برم تهران

سوفيا رو نمي تونيم جايي بزاريم

مامان هاجر هم گفته كه دلتنگه سوفياست

سوفيا رو مي برم تهران پيش مامان هاجر و من هم پيگير كارهاي دكترم مي شم

وقتي تماس مي گرفتم تهران با مامان زينت و مامان هاجر هماهنگي كنم كارم شده بود اشك

ريختن .اگه خودمو خالي نمي كردم منفجر مي شدم

همه نگران حالت شده بودند

خاله مريم ،دختر خاله من بيتا ، خاله هاي من ، شوهر دختر خاله من  امير رضا ،دايي شما عليرضا  

و...... هر كسي از اقوام كه  تهران بودند پيگير دكتر بودند 

روز چهارشنبه دهم آبان دكتر آزيتا آذر كيوان متخصص خون و اطفال 

اين شد كه من و شما راهي تهران شديم................... 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)