سوفیاسوفیا، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 7 روز سن داره

تقدیم به دخترم سوفیا

نفسم

  به نام او   سلام مهربانم خوبي دخترم هر بار كه برايت مي نويسم احساس مي كنم كه بايد با احترام بيشتري تو رو صدا كنم هر بار بزرگ شدنت را بيشتر حس مي كنم دخترم من فداي اون چشمان زيبايت بشم كه هر بار كه خودم رو درون پاكيش مي بينم بيشتر  و بيشتر دلتنگت مي شوم الان هم كه مي نويسم سر كار هستم و بي نهايت دلتنگ توي اين روزهايي كه گذشت درد شديدي رو تحمل كردم و بي نهايت بد اخلاق بودم درد دندان و عفونت لثه زندگي را براي من زهر كرده بود نصف صورتم مثل توپ باد كرده بود اينها رو گفتم كه به اينجا برسم دخترم از اينكه بد اخلاقي من رو تحمل كردي ممنونم   و اما شما آخه اين ا...
20 تير 1392

منو ببخش بابا

به نام او   سلام نفس بابا خوبی دخترم جون بابا این بار تاریخ قبلی نوشته های من رو بااون چشمان زیبایت مرور نکن اگر دوست نداری شرمندگی بابا رو ببینی نگاه نکن می دونم زمان زیادی گذشته از این خوشحالم بابا  که دوستان زیادی نگران حالت بودن و من به جای شما از همه دوستان تشکر می کنم برای نوشتن دلم تنگ شده بود خدا رو شکر می کنم که دوباره این توان را به من داد تا برایت بنویسم خوب تو بگو دخترکم از کجا شروع کنم اول از شیرین زبونیت بگم که نسبت به دو ماه قبل خیلی بهتر شده ولی نه در حد ایده ال ولی هر کلامی که بیان میکنی قند دل بابا از شنیدنش آب میشه مامان زینت می خواد بره مسافرت و همین امر با...
31 خرداد 1392

این روزها ....

  اين روزها....   به نام او   سلام دختركم خوبي بابا در سال جديد يه اتفاق خوب افتاد در عرض سه روز با همكاري تو موفق شديم تو رو از پوشك بگيريم ديگه واسه خودت خانمي شدي هميشه واسه گرفتن ها خوب همكاري كردي شيشه شير پستانك پوشك خيلي نگران بودم براي از پوشك گرفتنت  اذيت كني ولي خدا رو شكر انجام شد بعضي وقتها خيلي بهانه گير ميشي تنظيم خوابت به كل ريخته بهم چند روزي است كه ساعت 3 يا 4 يا 5 صبح رضايت به خوابيدن ميدي فعاليتت زياد شده در امر فضولي كردن البته خونه كه هستي آرامتري ولي خونه مامان جون كه ميري ميدان جنگ درست ميكني دشمن عمه ثريا هستي و بيشترين...
13 ارديبهشت 1392

بی بهانه دوست دارم

به نام او     سلام مهربانم   دلم خيلي گرفته بابا   يه درد شديدي توي قلبم احساس مي كنم   دوست دارم فرياد بزنم تا وجودم از فريادم به لرزه در آيد    با درد شديدي كه در دستم احساس مي كنم نمي خواستم بنويسم ولي ..........   تو منو ببخش بابا   يك سال ديگر از زمان آفرينشت گذشت   زماني كه با هر بار ديدنت جاني تازه مي گرفتم و با هر خنده ات تواني دوباره   دختركم   تو ...........   وجودم پر از درده بابا   منو ببخش نمي توانم بنويسم   فقط مي خواستم سال نو رو بهت تبريك بگم بابا   ...
9 فروردين 1392

آرزوهای زیبای بابا

به نام او سلام زیبا روی بابا خوبی نفسم می دونی بابا، بعضي وقتها حسوديم به حدي مي رسيد كه دوست داشتم فقط به من فكر كني و هر جا قدم بر مي داري دوست داشته باشي با تو هم قدم باشم دوست داشتم سرتو روي سينه بابا بزاري و با نوازشهاي دستان بابا به خواب بروي دوست داشتم تمام فضاي خانه صداي بابا گفتن تو باشه دوست داشتم ....... ممنونم بابا جدي مي گم بابا اگر الان بميرم بدان آرزوهاي زيبايم را احساس كردم نمي دانم چي شد هنوز هم نمي دانم ولي چند روز تمام آرزوهاي من برآورده شده بود كسي رو نمي ديدي و فقط با من بودي كنار من بودي و هر لحظه آغوش گرمت را براي من باز مي كردي هر لحظه من رو صدا مي كرد...
16 اسفند 1391

خداوندا بزرگیت را شکر

به نام او سلام ملوسم حدود يك هفته پيش من ساعت ۱۱  شب از سر كار آمدم خونه بعد از كلي با هم بازي كردن احساس كردم يه چيزي توي وجودت غير عادي است يه كمي احساس نا آرامي مي كردي صبح كه از خواب بيدار شدي وقتي مي خواستم صورتت را آب بزنم اشكت سرازير شد و گفتي بيني درده وقتي مامان داشت لباست رو عوض مي كرد با حالتي نگران گفت نمي دونم چرا سوفيا نا آرومي مي كنه فكر كنم براي بينيش مشكلي پيش اومده من هم كنار تخت نشسته بودم همان لحظه به بيني سوفيا نگاه كردم ديدم يه چيزي داخل بيني سوفيا برق مي زنه احساس كردم تنم عرق كرده ترسيده بودم رفتم جلوتر و با دقت نگاه كردم ديدم بله يه چيز فلزي ته بينيش جا خوش ...
10 اسفند 1391