نفس بابا
بنام آنکس که سلامتی تو را به ما هدیه کرد
اول از هر چیز جا دارد غم از دست دادن پدر هستی خانم یکی از دوستان وبلاگیم را تسلیت
عرض کنم
هستی جان
می دانم و درک می کنم غمی که در دل داری.
می دانم که هیچ کلامی قدرت این را ندارد که در این روزها به تو آرامش بدهد ولی می
نویسم که بدانی با تمام وجودم غمت را حس می کنم
روحش شاد
سلام دخترم
سلام به تو که ثانیهای زندگیم را با خنده های خود به زیبائی رقم می زنی
خوبی بابا
اجاز بده از روزی که از تهران برگشتی شروع کنم
جونم برات بگه بابا
اون روز قرار بود شما به همراه مامانی و عمو سروش و عمه ثریا و مامان بزرگ زینت
ازتهران برگردید و من هم مثل دیوانه ها ثانیه ها رو به امید دیدنت سپری می کردم.
وقتی هواپیما روی باند فرودگاه فرود آمد من پشت شیشه اتاق انتظار لحظه شماری می
کردم که تو راببینم.
کنار من خانواده ای بودند که دختری تقریبا دوساله را در آغوش کشیده بودند و مرتب به
هم می گفتند بعد از ١٣ روز آیا پدر و مادرش رو می شناسه؟؟؟؟ و این سئوال را مرتب با
خنده تکرار می کردند. وقتی به اون دختر کوچولو نگاه کردم یه لحظه دیدم مرتب می گه بابا
بابا بابا و با بغض مرتب کلمه بابا را فریاد می زد و وقتی مسیر نگاهش را دنبال کردم دیدم
یه آقایی داره با سرعت خودش را به دختر بی قرار می رساند و دخترک نیز خود را در
آغوش باباش رها کرد و بعد نوبت مادر دختر رسید.
گویا مدتی دخترک قصه ما از پدر و مادرش دور بود .......
ما هم دلمون قرص پیش خودم گفتم الان سوفیا هم تا منو ببینه برای آغوشم بی قراری
می کنه.........
وقتی شما و مامانی وارد شدید خودم رو به سرعت پیش شما رسوندم
روبروی تو ایستادم و شما هم چشمان گرد شده ات را به من دوختی و من هم بی صبرانه
در انتظار در آغوش کشیدنت بودم که یک لحظه ترس را در چهره ات دیدم و به همراه
ترس حس غریب بودن من را به نمایش کشیدی و زمانی که می خواستم بغلت کنم از ترس
اشک ریختی.
یه لحظه احساس کردم از درون خرد شدم و به خودم خشم گرفتم که باعث این جدائی
شده بودم.
از اینکه دخترم غریبی می کرد نمی توانستم خودم را ببخشم.
بعد از مدتی که گذشت گرمای وجودت را در آغوشم احساس کردم بابا
و باز هم به جبر مرد بودنم جلوی اشک ریختنم رو گرفتم.
بعدش آمدیم خونه و کلی با هم بازی کردیم و باز من از در کنار تو بودن احساس آرامش را
تجربه کردم
دخترکم
با خودم عهد بستم که دیگر تو را از خودم دور نکنم .بابا خیلی سخته تحمل دوری تو
چند روز پیش وقتی با تو بازی می کردم و تو هم می خندیدی چشمم به ردیف دندونهای بالا
افتاد و یه مروارید دیگر در اون ردیف خودنمائی می کرد
در حال حاضر سه دندون ردیف بالا و دو دندون ردیف پایین داری ملوس بابا
بابا همیشه آرزو داشتم یه زمانی برسه که تو در آغوش من به خواب بری
دیروز بعد از گذشت ١٠ ماه و ١٩ روز به آرزوم رسیدم.دیروز خواب چشمان مهربانت را به
اسارت برده بود و تو هم در حال مبارزه با خواب بی قراری می کردی
من هم تو را در آغوش گرفتم و سرت رو گذاشتم روی دستم و در کنارت خوابیدم و کلی با
تو دردو دل کردم و تو هم آرام به چشمانم نگاه می کردی و بعد از گذشت مدتی به خواب
رفتی و من هم برای تکمیل آرزویم در کنارت به خواب رفتم.
وقتی بیدار شدم مامانی از اون لحظه های قشنگ زندگیم عکس گرفته بود و من با هر بار
دیدنش احساس زیبایی را تجربه می کنم.
سوفیا بی نهایت دوستت دارم