سوفیاسوفیا، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 20 روز سن داره

تقدیم به دخترم سوفیا

لحظه های با تو بودن

1390/4/30 20:52
نویسنده : اهورا
515 بازدید
اشتراک گذاری

به نامت آغاز می کنم که آرامش دهنده قلبها هستی

سلام دخترم

وقتی از تو دور هستم ثانیه ها به من دهن کجی می کنند و وقتی کنارت هستم ساعت

برای من نقش ثانیه را بازی می کند.

سوفیای مهربانم

بعد از مدتی که از تو دور بودم خدا به من فرصتی دوباره داد که بتونم لذت در کنار تو بودن

را احساس کنم.

روزی که من راهی تهران شدم تمام وجودم را ترس فرا گرفته بود.وقتی هواپیما آماده پرواز

شد تمام افکارم پیش تو بود و ترس از اینکه آیا باز فرصت دیدن تو را خواهم داشت یا نه

آیااین پرواز صحیح و سالم فرود میاد.......

وقتی هواپیما فرود آمد یه نفس عمیق کشیدم و دلخوش از دیدنت بی اختیار می خندیدم

وقتی به خونه خاله زیبا (خاله بابا) رسیدم به سختی نفس می کشیدم

وقتی وارد خونه شدم تو بغل مامان زینت بودی.توی آن لحظه تمام وجودم چشم شده بود

و تو رو نگاه می کرد.

خوب نگاهت کردم و تو هم نگاهم کردی دیگه طاقت نداشتم دوری تو رو تحمل کنم و تو رو

از بغل مامان گرفتم وقتی تو رو توی آغوشم حس کردم آرامشی زیبا تمام وجودم را فرا

گرفت.وقتی دوباره نگاهت کردم تو یه خنده کوچولو کردی و بغض کردی و زدی زیر گریه

و من شوکه شدم. نمی دونستم این اشکهای قشنگت مال دلتنگی بود یا از غریبی بود

مهربانم

توی اون نه /٩روزی که تهران بودم حتی یک لحظه هم از تو دور نشدم و می خواستم از

تمام لحظه های با تو بودن لذت ببرم.

خاله های من که خیلی دوستت داشتن و مرتب تماس می گرفتن که تو را ببرم پیششون

و من هم تشنه با توبودن فقط تو رو برای خودم می خواستم

سوفیا

توی این چند روزی که پیشت بودم یک بار بد جور دلم رو شکستی

جوری که صدای خرد شدنش را به راحتی شنیدم.یه شب من و شما و مامان هاجر و دائی

رضا و ..... رفتیم پارک آب و آتش

شما هم توی بغل مامان هاجر بودی برای اینکه مامان هاجر خسته نشه تو را بغل کردم و

تا توی بغل من اومدی بغض کردی و دست رو برای آغوش مامان هاجر باز کردی و تا توی

بغل مامان هاجر نرفتی آروم نشدی.بعد از اون هر بار که می خواستم بغلت کنم بغض

می کردی و مامان هاجر را می خواستی .

اون شب با تمام وجودم احساس کردم قلبم شکست و تا ساعتها توی تنهایی خودم با خودم

کلنجار می رفتم که چراااااااااااااااااا

حق رو به تو می دم بابا که مامان بزرگت رو بیشتر از من بخوای ولی یه جورایی حسودی

تمام وجودم را فرا گرفته بود.

بعد از اون شب بیشتر وقتم رو با تو سپری کردم و تو هم به تلافی اون شب بیشتر منو

تحویل می گرفتی.

اینها رو اینجا نوشتم که وقتی می خونی، بدونی اولین بار چه زمانی بود که قلب بابا رو

شکستی و هم بدونی که مامان هاجر و مامان زینت خیلی برات زحمت کشیدن که آغوش

آنها رو به آغوش بابا ........

من و مامانی هر کاری برات انجام میدیم وظیفه پدر و مادری است ولی مامان بزرگ زینت و

هاجر بی نهایت برات زحمت کشیدن.

من فدای اون دستای قشنگت بشم که تا کوچکترین آهنگی می شنوی سریع دستات رو بالا

می بری و شروع به رقصیدن می کنی .

دخترم

از داشتنت به خودم می بالم

وقتی این همه اشتیاق دیگران را برای در آغوش کشیدنت می بینم به خودم می بالم

و الان که در حال نوشتن هستم ٢٤ ساعت است که باز دوری از تو را با تمام وجودم دارم

احساس می کنم.

دیروز من از تهران برگشتم و تو تهران پیش مامان زینت و مامان هاجر هستی .

مامان مینا هم فردا میاد تهران پیشت و بی تابی رو توی چشمان مامانی به راحتی

می توان دید.

سوفیا

خیلی دلم برات تنگ شده بابا

 

تصاویر دخترم در ادامه مطلب

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

سوفیا در پارک آب و آتش

سوفیا و مامان بزرگ هاجر

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)