دلتنگیهای بابا (1)
بنام خالق دلتنگی
سلام دخترم
بعضی وقتها سکوت آدمها پر از فریاد است
خیلی مقاومت کردم که تا اومدنت چیزی اینجا ننویسم
ولی سوفیا جان تحمل دلتنگی خیلی سخته
و من هم دوست دارم سکوتم را با تو بشکنم
الان پنج روز هست که بار سفر را بستی و با مامان هاجر راهی تهران شدی
نفسم
هر بار که از تو دور می شوم تحملش بی نهایت برایم سخت تر می شود
دلتنگی که نمی شود آن را با اندازه و یا شماره مقیاس کرد
هر بار که تماس می گیرم و صدای تو را می شنوم بند بند وجودم تو را خواستن را فریاد
می زند
می دونم بابا خودم باعث این جدائی هستم ولی دخترم
چاره ای نداشتم و الان هم باید
فریادم را در سکوت بر سر خاطره های با تو بودن خالی کنم
وقتی عکسهای تو را مرور می کنم فقط گرمی اشکم را احساس می کنم که بی رحمانه مرا
می سوزاند
و حتی این اشک را هم می بایست به جرم مرد بودنم از دیگران پنهان کنم
امتحاناتم هم یکی بعد از دیگری در حال سپری شدن است ولی احساس می کنم حال خوبی
ندارم
احساس می کنم یه چیزی کم دارم برای شاد بودن یا خندیدن
سوفیا
عشقم
دلم برای اون خنده های زیبایت تنگ شده
دلم برای اون آغوش کوچکت تنگ شده
بابا تحملش خیلی سخته که اینها رو بنویسم .
احساس میکنم بی نهایت حساس شدم و تنها بهانه ام برای اشک ریختن تصاویر زیبای تو و
یا تیکه ای از لباس توست
دخترم
بی نهایت دوست دارم