بابا فدای دردهات بشه
به نام او
دلم می خواهد فریاد بزنم
بغضی که توی وجودم هست را بیرون بریزم بابا
دخترکم
نازم
دل بابا پر از آشوبه
سه روز میشه که سرماخوردگی داری
شبا دمای بدنت خیلی بالا می ره
گونه هات از دمای بالا قرمز می شن و آبریزش بینی و .....
من فدای درد جسمت بشم نفسم
وقتی بی حال می بینمت تمام وجودم ناتوان می شود احساس خستگی می کنم
احساس می کنم توانم را از دست داده ام
حال مامان هم بدتر از منه
نمی توانم با کسی حرف بزنم
به عنوان یک مرد باید خوددار باشم
باید قوی باشم
باید به بقیه نیرو بدم
ولی دخترم دیگه دارم کم میارم
توان دیدن این حال تو را ندارم
تنها جایی که به راحتی می توانم بغضم را فریاد بزنم اینجاست
آره بابا
وبلاگ تو هست که همیشه شاهد دردم و اشکم و شادیهای من هست
درد می کشم دخترم
ایمان داشته باش هزار برابر دردی رو که تو الان می کشی من و مامان داریم تحمل می کنیم
هر چه درد توی وجودت هست هزاران برابر سخت تر به جونم بخورد ولی شاهد لبخند مهربانت
باشم
بابا
دلم برای لبخندت تنگ شده
برای نوازشهای مهربانت تنگ شده
وقتی دست پر از حرارتت را روی صورتم می کشی دوست دارم زمین دهان باز کند و مرا نابود
کند
چرا من خوبم و تو درد می کشی عمر بابا
دارم دیوانه می شوم
تا به حال تو را اینجور آرام و رنجور ندیدم برای همین توانم را از دست دادم
می دانم بابا
من باید خوددار باشم
ولی در برابر تو و بیماریت نمی توانم بابا
نمی توانم