سوفیاسوفیا، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 21 روز سن داره

تقدیم به دخترم سوفیا

دلتنگی بابا (2)

1390/7/26 8:40
نویسنده : اهورا
507 بازدید
اشتراک گذاری

خدا جون خیلی دوست دارم

سلام دخترم

همین که می گم دخترم قند تو دلم آب میشه

خوبی نفسم

دوازدهمین روز جدائی از تو رو هم امروز دارم تجربه می کنم

امیدوارم هیچ پدر و مادری این دوریها رو تجربه نکنن

فراتر از سخت بودن است

سوفیا

وقتی تو خیابان بچه ای را در آغوش پدر و مادر می بینم  با حسرت به شادیهایشان چشم

می دوزم

دست خودم نیست بابا خیلی دلم برات تنگ شده

کار من و مامان این شده که عکس و فیلم های تو رو نگاه کنیم و تماس بگیرم احوالتو بپرسیم

مامان دیگه تحملش داره تمام میشه

می خواست فردا بیاد تهران برای چهار روز پیش تو باشه ولی دیشب از درد پا رفتیم دکتر

و قرار شد پنج شنبه دکتر انگشت پای مامان رو عمل کنه.

عمل دشواری نیست ولی پر از درد وجدا از درد انگشت پای مامان ، دردی رو که من می توانم

توی چهر ه اش حس کنم درد ندیدن تو است.

الان داشتم فیس بوکم رو چک می کردم به متنی بر خوردم که  این متن رو  اینجا کپی

می کنم برای اون روزی که تو این مطالب رو می خونی

شاید اون روز بدردت بخوره

........................................................................

فرزند عزیزم:

آن زمان که مرا پیر و از کار افتاده یافتی،
اگر هنگام غذا خوردن لباسهایم را کثیف کردم ویا نتوانستم لباسهایم را بپوشم گر صحبت هایم تکراری و خسته کننده است
صبور باش و درکم کن
یادت بیاور وقتی کوچک بودی مجبور میشدم روزی چند بار لباسهایت عوض کنم
برای سرگرمی یا خواباندنت مجبور میشدم بارها و بارها داستانی را برایت تعریف کنم...
وقتی نمیخواهم به حمام بروم مرا سرزنش و شرمنده نکن
وقتی بی خبر از پیشرفتها و دنیای امروز سوالاتی میکنم،با تمسخر به من ننگر
وقتی برای ادای کلمات یا مطلبی حافظه ام یاری نمیکند،فرصت بده و عصبانی نشو
وقتی پاهایم توان راه رفتن ندارند،دستانت را به من بده...همانگونه که تو اولین قدمهایت را کنار من برمیداشتی....
زمانی که میگویم دیگر نمیخواهم زنده بمانم و میخواهم بمیرم،عصبانی نشو..روزی خود میفهمی
از اینکه در کنارت و مزاحم تو هستم،خسته و عصبانی نشو
یاریم کن همانگونه که من یاریت کردم
کمک کن تا با نیرو و شکیبایی تو این راه را به پایان برسانم

فرزند دلبندم،دوستت دارم

......................................................................

سوفیا جان

اون روز که من این مطالب رو در اختیار تو قرا می دهم (اگر عمرم تا آن زمان به دنیا باشه)

نیاز هست که این مطلب رو با دقت بخوانی و بدانی که ......

ایمان دارم که می دانی

دو روز پیش مامان هاجر می خواست دائی علیرضا رو ببره دکتر و من گفتم که شما رو با

خودشان نبرند

 تماس گرفتم با خاله زیبا (خاله بابا) و قرار بر این شد که شما رو شب ببرند پیش خودشون تا

فردای اون روز .

خاله اومد دنبال شما و شما شب رو کنار خاله زیبا و دائی غلام و سحر و اسد سپری کردی

و فردای آن روز  همراه با خاله زیبا تا بعد از ظهر که مامان هاجر اومد دنبال شما 

 منزل خاله فیروزه(خاله بابا) به همراه عمو اکبر و امیر ورضا و بیتا و مهرسا بودی.

مهرسا خانم کمی از شما بزرگتر است و دختر بیتا دختر خاله بابا و نوه خاله فیروزه است

و من هر بار که تماس می گرفتم به تمام افرادی که کنارت بودن حسودی می کردم

دل من و مامان خیلی برات تنگ شده دخترم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (1)

مامان پرنیا خانوم
26 مهر 90 9:21
ماشالله به این مامان خوش ذوق و عاطفی. چه نازی خاله جون.